به احترام دادگاه سکوت. ما خیلی خیلی رسمی هستیم !
حضار سکوت کردند و چشم به من دوختند. از میان جمعیت شیطان را می دیدم که می خندید. کاملا راضی. همیشه چهره اش مهربان بود
متهمِ دوپا به جایگاه احضار می شود ...
نام : آدم
نام پدر: نه پدر دارم نه مادر، پس بنویس اول یتیم عالم خلقت
تاریخ تولد : خیلی قدیما، در جمعه ای که به گمانم روز عشق بود
محل تولد : بهشت
محل سکونت : زمین خاکی
اعضای خانواده : حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک، هابیل زیر خاک
جنس : بخشی خاک و بخشی گویند از خدا
شغل : کاشت امید بر خاک یا همان وقت گذرونی
شاکی : خدا
نام وکیل : بازم خدا
جرم : سیبی از درخت وسوسه
- سیبی از درخت وسوسه چی ؟ سیبی از درخت وسوسه را خوردم ! حالا خوب شد ؟!!! - همین ؟!!! همین و بس - مگر مریضی ؟ نه نیستم - لابد احمقی؟! نه نیستم، فراموش نکن من اشرف مخلوقاتم - پس مدعی هستی !؟ بله، در این مورد شک نکنید
حکم قبلی : تبعید به زمین
- گلایه ای داری ؟
گله که نه ولی این حکم تنها به خاطر یک گناه !!!
- ترسیده ای ؟
کمی -
از چه؟ که اسیر خاک شوم
- دلتنگی ؟
زیاد
- برای که ؟
تنها برای خدا
- در این مدت آیا کسی به ملاقاتت آمده ؟
بله
- چه کسی ؟
گاهی فقط خدا
- اگر دفاعی داری بگو؟
با اجازه از محضر دادگاه، با نام خدا شروع می کنم، جناب قاضی باور کنید من قصد خوردن سیب را نداشتم، باور کنید، کنجکاو بودم، می خواستم ببینم جنس آن سیبی که آنجا بود از چیست ! همین، برای همین جلو رفتم و به آن دست زدم که ناگهان صدایی گفت : ای بنده ! ای بنده ! ای بنده ! با تو هستم بنده ! خودت را به آن راه نزن، بنده ! آهان آره با تو هستم، بنده ! همانی که لُختی ! فرمان اینست : دست به مهره بازیست !!! می بایست آنرا بخوری، ای بنده ! صدای همه گیری بود، ولی صدای خدا نبود، هرکسی بود خیلی مودب بود، خیلی هم ادبی حرف می زد ولی یک ایرادی داشت و آنم این بود که کمی حواس پرت به نظر می آمد ! آخر موقع صدا کردنم لخت بودنم را نشانی داد ولی من که آنجا تنها بودم ! خلاصه که من اصولا سیب دوست ندارم و در جواب خیلی ادبی گفتم: آخر این کِرموست، گلابی ندارین؟ باز همان صدای همه گیر که این بار به من بدجوری گیر داده بود گفت : اول آنکه اینجا میوه ها درهم هستند، میدان تره بار که نیامده ای، دوم اینکه فرمودم بخورش ای بنده، مگر حرف شیطان حالیت نمی شود ؟!!! تو بنده ای و باید به حرف من گوش دهی !!! اول به نظرم عقده ای آمد، تعداد کلمه بنده در جملاتش با دیگر کلمات برابری می کرد، گویی از جایی ناراحت است ! ولی تا آن موقع نمی دانستم شیطان کیست ! از قبل شنیده بودم که در آینده باید عاشق کسی شوم و شاید این همان است که وعده داده بودند، چشمانم برقی زد، گمان کردم او نمی داند که من می شناسمش، بهترین فرصت بود ولی در آن لحظات سه سوال به ذهنم خطور کرد، سه سوالی که زندگیم را دگرگون کردند، سوال اول این بود که آیا این همان است که وعده داده اند ؟ دوم آنکه آیا این همان است که وعده داده اند ؟ و سوم اینکه آیا خداوکیلی این همان است که وعده داده اند ؟؟؟ از همان اول سیاستمدار خوبی بودم، تصمیم گرفته بودم که رئیس جمهور شوم و خلاصه طی یک حرکت نمادین سیب را تناول نمودم و هسته اش را که حق مسلمم بود بلعیدم. ناگه دنیا دگرگون شد، موسیقی غم انگیزی شروع به نواختن کرد، صدای آه و ناله در فضا پیچید، همه جا رو به تاریکی می نمود، دیگر خبری از آن صدا نبود، هر چه صدایش کردم کسی جواب نداد، همین طور فضا بر من سنگین تر می شد و حس تنهایی بیشتر نفوذ می کرد، کمی گذشت، دیگر نگران شده بودم، مشکل از کجا بود آخر! یک سیب و این همه تحولات ! شاید اینها همه علائمی از عشق است، می گویند وقتی عشق به سراغت می آید دیگر چیزی دست تو نیست، همه علائم درست بود، من عاشق شده بودم، عاشق شیطان، ولی خدا را تا آنزمان فقط دوست می داشتم. وحی آمد. اندوه و نارضایتی از وحی احساس می شد. مضمون پیام این بود : گند زدی ای آدم، گند زدی ... باورم نمی شد. دنیا مقابل چشمانم تیره شد. نگاهی به آسمان انداختم. سیاه بود. به طرف درخت دویدم. درختی آنجا نبود. نعمتی نبود. کف پایم چیزی را حس کردم. به پایین نگاهی انداختم. باورم نمی شد. روی خاک بودم. خاک. پست ترین مخلوقات ...
جناب قاضی من، آدم، بنده خدا، هرچه بر سرم می آید از دیروز است، امروزم را دیروز ساخته است، دو قطره اشک که تمام سرمایه من است را به عنوان سند اینجا می گذارم، تنها ضامن من خداست و در آخرین دفاع می خوانمش چون اجابت کند این دعا ...
والسلام
كار از بلاگ يكي از دوستان برداشته شده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر