۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

Adam & Eve




آدم نشسته بود توی ایون خونه ش توی بهشت. خدا هنوز حوا را نیافریده بود. آدم داشت پنهونی از خدا سیگار می كشيد كه چشمش خورد به درخت سیب. پیش خودش گفت : من كه گول نمی خورم. حتماً بعد از یه مدت خدا یه موجودی می آفرینه، بعدش اون دوستم می شه، بعدش شیطون اون رو گول می زنه، بعدش ما سیب رو می خوریم، بعدش خدا مارو از بهشت بیرون می كنه، بعدش ما می ریم زمین و بچه دار می شیم، بعدش می زنه و یكی از بچه هامون اون یكی رو می كشه، بعدش ... آدم همینجوری داره خیالبافی می كنه،
سیگارش تموم نشده و سیب رو هم هنوز نخورده

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه




"آفتاب می آید و می رود

باران می آید و می رود

باد می آید و می رود


اما تو

نه از جاده می آیی

نه از دل من می روی"