۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

آدم

من آدم هستم. در باغ بهشت به سمت خورشيد قدم مي زنم و از اين همه نعمت سر مستم. حوا از صبح رفته است سيب بچيند؛ خير سرش قول داد زود برگردد با هم برويم روي ابرها بنشينيم تا ابرها سنگين شوند و باران ببارد و هوا کمي خنکتر شود. تلفنش را هم جواب نمي دهد، گوشي را خاموش کرده است. معلوم نيست باز کدام مار خوش خط و خالي را کجا ديده است و مشغول چانه زدن بر سر دو متر ناقابل پوست مار تا کي مي خواهد مرا همينجا نگه دارد. حواست ديگر، تا بوده همين بوده و هست.نه ، من آدم نيستم. بهشتي هم در کار نيست. سرمستي هم مال کتابهاست. سهم ما سگ مستي است، آنهم فقط مال شبهاي آخر هفته است که فردا صبح لازم نيست با بوق سگ بيدار شويم. حوا هم که رفته بود سيب بچيند هيچ وقت برنگشت. باران هم نباريد و خشکسالي شد. البته حوا چند سال بعد گوشي اش را روشن کرد و به من زنگ زد؛ همان ماري که از پوستش صندل ساخته بود به او يک تخفيف ويژه داده بود و حوا هم با او روي هم ريخته بود و به يک جهنمي پناهنده شده بود. من هم ديگر با اين اوضاع از آدم بودن خسته شده ام، مي خواهم بروم تغيير جنسيت بدهم، شايد سنگ بشوم، شايد هم صندلي، شايد هم مرباي بالنگ، يا اصلا شايد خر شدم و همينطور به زندگي ادامه دادم.من خر هستم. در طويله پشت به سمت ورودي ايستاده ام و از اين همه يونجه در آخورم سرمستم. اربابم از صبح رفته است چراگاه؛ خير سرش قول داد زود برگردد تا آفتاب بالا نيامده است سيب زميني هاي پشندي را به ده بالا ببريم و به جايش آب زرشک بياوريم. معلوم نيست باز کدام گوساله اي سرش را مثل گاو پايين انداخته است و رفته است کدام گوري گم شده است و حالا معلوم نيست ما تا کي بايد منتظر باشيم تا سگهاي بي عرضهء ارباب گوسالهء‌ نفهم را پيدا کنند و به گله برگردانند.نه نه. من خر نيستم. اين هر روز بار بردن و تا خرخره يونجه خوردن هم کار من نيست. ارباب هم اصلا حواسش به من نيست. سيب زمينهاي پشندي هم آنقدر ماندند تا گنديدند و فصل آب زرشک هم که گذشت. البته تقصير خودش هم نيست. آن گوساله اي را که گم شده بود گرگ بيابان شکار کرد و خورد. ارباب هم دستور داد تمام گاوها و گوساله ها را زنجير کنند و خودش هم زنجيربان شد تا ديگر هيچ وقت گم نشوند. يکي از سگهايش را هم دنبال من فرستاد، ولي حيوان بي زبان وسط راه به يک غار رسيد و در آن اصحاب کهف را ديد و مدتي پيش آنها نشست و آدم شد.آخر همان هفته که به من رسيد خسته بود و خيس عرق، و با هم تا صبح عرق خورديم، با خيارشور مخصوص. صبح روز بعد من هنوز سگ بودم، يا نه خر بودم،‌ يا شايد هم آدم شده بودم،‌ به هر حال من هنوز همانجا نشسته بودم که صداي پايش را شنيدم؛ ارباب بود که از چراگاه آمده بود، يا نه حوا بود که برگشته بود، به هر حال يکي از راه رسيد. اصرار داشت که من باز هم خواب ديده ام، يا نه او خواب مرا ديده است، به هر حال همه چيز در خواب بوده است. من هم نمي دانستم چه بگويم، يا شايد هم مي دانستم ولي نمي خواستم که بگويم، به هر حال من هيچ چيزي نگفتم، و هيچ کس اين حرفها را نشنيد. دنياست ديگر، تا بوده همين بوده و هست.
slowness