۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

Adam & Eve




آدم نشسته بود توی ایون خونه ش توی بهشت. خدا هنوز حوا را نیافریده بود. آدم داشت پنهونی از خدا سیگار می كشيد كه چشمش خورد به درخت سیب. پیش خودش گفت : من كه گول نمی خورم. حتماً بعد از یه مدت خدا یه موجودی می آفرینه، بعدش اون دوستم می شه، بعدش شیطون اون رو گول می زنه، بعدش ما سیب رو می خوریم، بعدش خدا مارو از بهشت بیرون می كنه، بعدش ما می ریم زمین و بچه دار می شیم، بعدش می زنه و یكی از بچه هامون اون یكی رو می كشه، بعدش ... آدم همینجوری داره خیالبافی می كنه،
سیگارش تموم نشده و سیب رو هم هنوز نخورده

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه




"آفتاب می آید و می رود

باران می آید و می رود

باد می آید و می رود


اما تو

نه از جاده می آیی

نه از دل من می روی"

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

خرده جنایت های مسیو اشمیت




تئاتر مارینی، خیابان شانزه لیزه‌ی پاریس، جایی‌است که ساعت دوازده ظهر پنج‌شنبه هفدهم ژانویه‌ با «اریک امانوئل اشمیت» قرار مصاحبه گذاشته‌ام. چند روزی‌است که اشمیت هر روز می‌آید به تئاتر مارینی و به همراه گروهش تمرین می‌کند تا روزهای آخر ژانویه نمایشنامه‌ی جدیدش، «تکنوتیک احساسات» [با اغماض: دگرگونی احساسات] را به روی صحنه ببرد. کمی با تاخیر، با کت و شلوار سرمه‌ای رنگی وارد می‌شود و با شادابی خاصی که اصلا انتظارش را نداشتم، تا یکی از سالن‌های شیک ساختمان همراهی‌ام می‌کند. یک ساعتی گفت‌وگو می‌کنیم و بعد دو تا کتاب اخیرش را به من هدیه می‌دهد و من هم شش هفت تا از ترجمه‌های فارسی کتاب‌هایش را به او می‌دهم و می‌رویم پشت صحنه‌ی تئاترش.
کارم که تمام می‌شود، از ساختمان تئاتر مارینی می‌آیم بیرون و در پیاده‌روهای خیابان شانزه لیزه آن‌قدر قدم می‌زنم و وقت می‌گذرانم تا عصر بشود و بروم مون‌پارناس به دیدن سروش حبیبی دوست‌داشتنی که «گل‌های معرفت» اریک امانوئل اشمیت ترجمه‌ی اوست. کمتر نویسنده و مترجمی بوده که کارهایش را دوست‌ بدارم و از دیدنش هم لذت برده باشم اما سروش حبیبی یکی از همین استثناهای فوق‌العاده‌ی ادبیات است. آدم بی‌نهایت متواضع و مهربانی که دیگر در ایران کس‌وکاری ندارد و وقتی گله می‌کنم که خیلی وقت است ایران نیامده‌، می‌گوید: «از وقتی مادرم فوت کرده، در ایران جایی ندارم و خیلی غریب است که آدم در کشوری که بدنیا آمده برود هتل»، هر چند که دوستان زیادی دارد که همیشه او را شرمنده می‌کنند و اصرار می‌کنند که برود منزل آن‌ها. حبیبی در یکی از رستوران‌های قدیمی مون‌پارناس به شام دعوتم می‌کند و من که هنگام انتخاب غذا لال می‌شوم، به پیشنهاد سروش حبیبی پاستا سفارش می‌دهم و او ماهی. تقریبا بلد نیستم پاستاهای طویل فرانسوی را بخورم و کلی طول می‌کشد تا حبیبی، یادم بدهد که چطور باید با چنگال پاستا را در قاشق چرخاند و بعد در دهان گذاشت. به حبیبی می‌گویم که آدم عجیبی است و چطور با ترجمه‌ی این‌همه آثار کلاسیک و بزرگ به ترجمه‌ی کتاب متفاوت «گل‌های معرفت» اشمیت رضایت داده که می‌گوید: «من که فیلسوف نیستم یا مثلا خط و مشی خاصی را دنبال نمی‌کنم. اگر از کتابی خوش‌ام بیاید، ترجمه‌اش می‌کنم و خب، از این کتاب اشمیت هم بسیار خوشم آمد.» این‌طور می‌شود که یک روز به یادماندنی سفرم در پاریس با صحبت و بحث درباره‌ی اریک امانوئل اشمیت به پایان می‌رسد و یاد این عبارت «ارنست همینگوی» در کتاب «پاریس، جشن بیکران» با ترجمه‌ی مرحوم «فرهاد غبرائی» می‌افتم که می‌گوید:

«پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره‌ی هر کسی که در آن زیسته باشد با خاطره‌ی دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز می‌گشتیم، بی‌توجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواری‌ها و راحتی‌ها می‌شد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش می‌بردی چیزی می‌گرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهایی که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم.».




آقای اشمیت، مثل اینکه شروع گفت‌وگو درست شبیه ماجرای کتاب «نوای اسرارآمیز» شده. این‌طور نیست؟


[بلند بلند می‌خندد] پس حتما ترسیدی! ضبط‌ صورت‌ات که کار می‌کند؟

بله خیلی خوب هم کار می‌کند!


حق با تو است. بعد از کتاب «نوای اسرار آمیز» خبرنگارهای زیادی را ترسانده‌ام. ازم می‌پرسند که آیا من هم شبیه «ابل زنورکو» شخصیت نویسنده‌ی کتاب «نوای اسرارآمیز» آدم مردم‌گریز و خشنی هستم یا نه. اما امیدوارم این‌طور نباشد. واقعیت این است که تلاش کرده‌ام تا خصلت‌های بدم را به دوش این شخصیت نویسنده در «نوای اسرارآمیز» بگذارم و در زندگی واقعی خودم، خصلت‌های خوبی داشته باشم.

آقای اشمیت، کتاب‌ها و نمایشنامه‌های شما در ایران ترجمه شده و اتفاقا با استقبال خوبی هم روبرو شده است.


این موضوع من را حسابی تحت تاثیر قرار می‌دهد. فارسی زبان فرهنگ است. یعنی بهتر است که بگویم «پارسی». فارسی زبان یکی از کشورهای قدیمی بافرهنگ است. کشوری که فرهنگ در آنجا از خیلی وقت پیش وجود داشته است. خیلی خودمانی باید بگویم که من از فرهنگ قدیمی شما بیشتر از فرهنگ امروز شناخت دارم و مثل خیلی از غربی‌ها، وقتی آدم می‌فهمد که کارش به زبان چنین کشور قدیمی و بافرهنگی ترجمه شده، احساس افتخار می‌کند و انگار که عنوان اصیل و نجیبی به آدم داده باشند، واقعا احساس شگفت‌انگیزی است. از طرف دیگری من ایرانی‌های زیادی را دیده‌ام و می‌‌دانم که نمایشنامه‌‌های من در ایران به روی صحنه رفته و جوان‌ها هم از دیدنش استقبال کرده‌اند. خب، این موضوع واقعا من را تحت تاثیر قرار می‌دهد چون که تئاتر من تئاتری است که سئوال برانگیز است. یعنی در اغلب نمایشنامه‌های من سئوال‌هایی مطرح می‌شود که جوابی به آن‌ها داده نمی‌شود. منظورم این است که نمایشنامه‌های من درباره‌ی وضعیت بشر، روابط احساسی، جنسیت، عرفان، خدا، شک، نبود ایمان و موضوع‌های این‌چنینی هستند و در این نمایشنامه‌ها کلی سئوال درباره‌ی همین موضوعات مطرح می‌شود و در نهایت هم جوابی به هیچ‌کدام‌اشان داده نمی شود. وقتی آدم می‌فهمد که این سئوال‌ها از عمق وجود ایرانی‌ها هم شنیده می‌شود، احساس شعف می‌کنم چون به من ثابت می‌شود که فرضیات و اعتقادات امانیستی‌ام درست است. آن چیزی که در زبان‌ها، تاریخ، جغرافیا در میان همه‌ی ملت‌ها یکسان است همین سئوال‌ها است. برای من انسان، حیوانی‌است که سئوال می‌کند و جالب این‌که در بیشتر مواقع این حیوانات هستند که به سئوال‌ها جواب می‌دهند، چون در اصل جواب‌ها نزد تک تک انسان‌ها متفاوت است و خب، همیشه برای ادامه‌ی حیات نیاز داشته‌ایم که به خودمان جوابی بدهیم. جوابی فرضی، جوابی از روی تجربه، جوابی ذهنی، هر جوابی که برای ادامه‌ی زندگی لازم باشد اما نباید این نکته را فراموش کنیم که هر قدر هم که جواب‌های انسان‌ها با هم فرق داشته باشد؛ سئوال‌هایشان یکسان است. وقتی نمایشنامه‌های من در ایران، ژاپن و حتی ایسلند اجرا می‌شوند یعنی که حتما صدای مشترکی وجود دارد و این به من اطمینان می‌دهد که این اومانیسمی که در من وجود دارد، درست است یا به عبارت دیگری، انسان حیوانی است که به موجب سئوال‌هایش زندگی می‌کند.


از ایران چه تصویری در ذهن‌اتان است؟


تصویری که امروز از ایران در ذهن من هست، همان تصویری نیست که رسانه‌های فرانسوی و دنیای سیاست در فرانسه آن را بوجود آورده که تصویری زننده است و فکر می‌کنم این تصویر زننده نه تنها به قدرت در ایران باز می‌گردد که دامن کل کشور ایران از جمله مردم‌اش را هم گرفته. تصویری که من از ایران در ذهنم دارم، مثل این تصویر زننده نیست چرا که من ایرانی‌های زیادی را دیده‌ام و می‌دانم که در ایران می‌شود به معنای واقعی یهودی بود و یهودی زندگی کرد و می‌دانم که ایران کشور ضد یهودی‌ای نیست. همچنین زن‌های ایرانی زیادی را دیده‌ام که به من گفته‌اند که زن بودن در ایران آن‌قدرها فاجعه نیست. من روشنفکرها، هنرمندان و ایرانی‌های ساکن در ایران و همچنین ایرانی‌های زیادی را دیده‌ام که در پاریس ساکن بوده‌اند، چه بسا روزنامه‌نگارها و همه‌ی این‌ها بوده‌اند که تصویر من از ایران را شکل داده‌اند، تصویری که در فرانسه، به شکل ناگزیری به خاطر رسانه‌ها و مناسبات سیاسی گونه‌ای پارانویا است.


آقای اشمیت، شما در دانشگاه فلسفه خواندید در حالی که بعدا به وادی ادبیات وارد شدید، فلسفه شما را چطور و چگونه در فعالیت ادبی‌تان کمک کرده؟


به نظر من ادبیات بهترین راه انجام کار فلسفی است. به عبارت دیگری، یک نوشته‌ی فلسفی مثل مقاله، رساله یا حتی یک خطابه‌ی دانشگاهی فلسفی بهترین راه فراگیری فلسفه نیست، هر چند که همه‌ی این‌ها به نوع خود مفیدند. چرا؟ چون در واقع در زندگی روزمره است که ما از خودمان سئوالات فلسفی می‌کنیم. از صبح تا شب، مدام از خودمان می‌پرسیم که آیا درست است این‌طور یا آن‌طور رفتار کنیم یا آیا درست است که به این چیز یا آن ‌چیز اعتقاد داشته باشیم یا نه، آیا درست است که این ارزش را برتر از آن یکی بدانم یا نه، آیا زندگی من باید تحت ایمان به خدا هدایت شود یا نه، چه چیزی را باید به فرزندانم یاد بدهم و کلی سئوال این‌چنینی. تمام طول روز از خودمان سئوال فلسفی می‌کنیم اما فلسفی بودن سئوال را فراموش می‌کنیم. من معتقدم که باید در زندگی سئوالات فلسفی پرسید و برای من، رمان یا نمایشنامه بهترین راه این کار است، زندگی را توسط شخصیت‌هایی با گوشت، خون و احساس نشان می‌دهم، شخصیت‌هایی که در موقعیت‌های پیچیده‌‌ی درونی زندگی می‌کنند و مجبورند که در این موقعیت فوری و حیاتی سئوالات فلسفی مطرح کنند. برای من، ادبیات بهترین راه نمود فلسفه است یعنی به نظر من باید فلسفه را در ادبیات نمود داد چرا که ادبیات در حال بازآفرینی زندگی است و این جاست که فلسفه سر جای خودش قرار می‌گیرد. نوشتن یک مقاله‌ی فلسفی یا یک رساله‌ی فلسفی تنها ارائه‌ی خلاصه‌ای از یک تفکر است، یعنی در یک مقاله می‌توان لب مطلب را ادا کرد تا جای هیچ شک و شبه‌ای نماند. مقاله‌‌نویسی از این بابت کارکرد آرشیوی دارد و آن چیزی که مهم است، آرشیو نیست بلکه این است که چطور آن موضوع در زندگی نمود پیدا می‌کند. من بطور سنتی هم کار فلسفی کرده‌ام، درس فلسفه خوانده‌ام و در دانشگاه فلسفه درس داده‌ام و همان موقع هم بود که شروع کردم به نوشتن. آدم خوش‌شانسی بودم و کارهایم با استقبال خوبی روبرو شد و نویسندگان معاصر را دیدم، با مخاطبانم روبرو شدم و فورا هم کارم جهانی شد و این طور شد که توانستم به طور کامل بر نوشتن رمان و نمایشنامه تمرکز کنم. اما هیچ‌گاه فلسفه را رها نکردم چون که داستان‌های من از فلسفه تغذیه می‌کنند، همچون درخت که از زمین تغذیه می‌کند.


تا آنجایی که من می‌دانم، آغاز نویسندگی شما به ماجرایی برمی‌گردد که در صحرای «هوگار» برایتان اتفاق افتاد، می‌شود کمی از آن ماجرا تعریف کنید و این که دقیقا چه چیزی باعث شد که به نویسندگی روی بیاورید؟


من در سال ۱۹۶۰ در خانواده‌ای کاملا بی‌دین و بی‌خدایی بدنیا آمدم. تحصیلاتم هم تماما در بی‌خدایی و بی‌دینی گذشت. وقتی فلسفه را در سال‌های ۱۹۸۰ در مدرسه‌ی عالی نرمال واقع در خیابان لیل پاریس شروع کردم هم استادم «ژک دریدا» فیلسوف ملحدی بود. لب کلام این که تمامی تحصیلات من در زندگی هم تحصیلات ملحدی بود و در کشوری بدنیا آمده‌ام که مردم‌اش تصور می‌کنند خدا مرده و تصور می‌کنند دین برای وقتی است که آدم در حال احتضار است. در همین محیط من تبدیل به یک فیلسوف شدم اما من این طور فکر نمی‌کردم که خدا مرده باشد و اعتقادم این بود که خدا در همه‌ی انسان‌ها لااقل با این سئوال که چرا وجود دارد، زنده است. خدا به شکل سئوالی در همه‌ی انسان‌ها حاضر است یعنی خدا در همین سئوالی که گاه در جوابش ما می‌گویم، بله، نه یا نمی‌دانم، وجود دارد، اما خدا همیشه بشکل همین سئوالی که در بشر وجود دارد، زنده است. بنابراین من فکر می‌کردم که خدا نمرده و تمام آن فیلسوف‌هایی که من آن‌ها را می‌ستایم نیز به خدا اعتقاد داشته‌اند. فیلسوف‌هایی مثل کانت، دکارت، لایبنیتس و هگل. به این ترتیب من آیین بی‌خدایی را ادامه ندادم. یعنی اگر کسی پیدا می‌شد که این سئوال را از من می‌کرد که «آیا خدا وجود دارد؟»، من مثل همه‌ی فیلسوف‌ها جواب می‌دادم: «نمی‌دانم.» امروز هم اگر شما از من بپرسید «آیا شما به خدا اعتقاد دارید، آیا خدا وجود دارد؟»، من جواب می‌دهم: «نمی‌دانم»، اما این را هم اضافه می‌کنم که «اما گمان می‌کنم وجود داشته باشد». چرا؟ چون وقتی در سال ۱۹۸۹ بیست و نه سالم بود، ماجرای تاثیرگذاری را در صحرای هوگار تجربه کرده‌ام که نظرم را تغییر داده. به مدت ده روز باید صحرانوردی می‌کردیم. این تجربه‌ در زندگی من واقعا تاثیرگذار بود. در این بین، ناگهان من گم شدم و سی ساعت تمام در صحرا راهم را گم کردم بدون اینکه هیچ موجود زنده‌ای در اطرافم باشد یا حتی چیزی برای آشامیدن داشته باشم. در ضمن شب‌های صحرای هوگار در ماه فوریه سرد بود و من به اندازه‌ی کافی لباس نپوشیده‌ بودم. گم شده بودم و می‌دانستم که اگر راهم را پیدا نکنم حتما خواهم مرد چون نزدیک‌ترین دهکده‌ در سیصد کیلومتری ما بود اما من نمی‌دانستم که برای رسیدن به آن، به کدام جهت باید بروم. شب را تنها در صحرا گذراندم اما به جایی که ترس داشته باشم، احساس می‌کردم که نیروی عظیمی مرا احاطه کرده و احساس اطمینان به نفس والایی می‌کردم. این نیرو آن‌قدر قوی بود که مطمئن بودم نمی‌تواند از خود وجود من باشد و احساس می‌کردم که نیرویی متعالی است. البته به خوبی می‌دانستم که فلاسفه از چنین تجربه‌ای با عنوان شب عرفانی نام می‌برند و پاسکال فیلسوف نیز از آن به عنوان شب آتش نام‌برده چون آدم احساس می‌کند که در حال سوختن است. احساس می‌کردم که خدا آنجاست اما این خدا متعلق به هیچ دینی نبود، خود خدا بود. از آن جایی که من آدم مذهبی‌ای نبودم، نمی‌توانستم به خودم بگویم که «نگاه کن! خدای مسیح یا خدای اسلام یا خدای یهود اینجاست»، نه، به معنای واقعی کلمه خود خدا بود. در نهایت مرا پیدا کردند. اوایل این تجربه برای من رازی بود که با کسی در میان نگذاشتم و منبعی از ایمان بود، نهر آبی که به رودخانه تبدیل شده بود. این نیرو نیز کم کم در من بزرگ و بزرگتر شد تا این‌که یک روز مجبور شدم که به بودنش اعتراف کنم. در همین حال که این ایمان در من رشد می‌کرد، قلم من هم قوت گرفت چون که در آن شبی که در صحرا گذراندم، تمامی شخصیت من متمرکز شد و جسم، قلب و روح من با هم کار کرد. قبل از آن شب، روح من در گوشه‌ای بود، جسم‌ام در گوشه‌ای دیگری و قلبم که اصلا جایی نداشت. بعد از این ماجرا، تمام جسم من با هم هماهنگ شد. برای من، یا بعبارت دیگر، نویسنده‌ای که امروز هستم، بعد از آن شب تازه متولد شدم. البته منظورم از همه‌ی این حرف‌ها این نیست که بگویم می‌نویسم چون به خدا اعتقاد دارم. می‌نویسم چون این اتفاق مرا متمرکز کرد و من اصلا قصدم این نیست که دیگران را متقاعد کنم که به خدا ایمان بیاورند اما اگر دیگران خوب مطالعه کنند، متوجه می‌شوند که ایمان عمیقی در بشر و در بعضی از ارزش‌ها وجود دارد و در همین حال، باز همه‌ی آن سئوال‌ها به سراغ آدم می‌آید. اولین بار در سال ۱۹۶۰ گوشت و پوستم به دنیا آمد اما در واقع، دومین بار در صحرای هوگار بود که روح و قلبم به دنیا آمد.


امروزه در غرب و چه بسا در فرانسه کمتر نویسنده‌ یا نمایشنامه‌نویسی را می‌توان پیدا کرد که رویکرد دینی و عرفانی داشته باشد. فکر نمی‌کنید استقبال خوب جهانی از آثار شما کمی هم به این خاطر باشد که آثارتان مایه‌های مذهبی دارد؟


تصور من این است که دلیل موفقیت من رویکرد کاملا آزاد من در طرح سئوالات عرفانی است. امروزه فلاسفه دیگر از خدا و ایمان حرف نمی‌زنند و توجه من به ادیان مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته است. نه تنها در فرانسه که در دیگر کشورهای اروپایی هم همینطور است. مثلا، کتاب «گل‌های معرفت» [مسیو ابراهیم و گل‌های قرآن] نوعی از خرد را نشان می‌دهد و مسیو ابراهیم هم آدم خردمندی است و آدم‌ها هم او را دوست دارند و ستایش‌اش می‌کنند و دوست دارند مثل او باشند و مثل او رفتار کنند. گاهی هم آرزو می‌کنند که ای کاش مسیو ابراهیم جای پدرشان بود. مسلمان بودن این مرد هم باعث شده که آدم‌ها این شخصیت را دوست داشته باشند و احساس کنند که این شخصیت واقعا وجود دارد چون رفتارهایی این شخصیت در آدم‌ها علاقه‌ای را بوجود آورده که تا قبل از این در موردش چیزی نمی‌دانستند. وقتی سفر می‌کنم، به من می‌گویند که بخاطر شخصیت‌های نمایشنامه‌هایم، آدم‌ها آدم‌ها را بیشتر دوست دارند. من به واسطه‌ی شخصیت‌های داستان‌هایم علاقه‌ای را در خواننده بوجود آورده‌ام که اگر این داستان وجود نداشت، آن علاقه هم شکل نمی‌گرفت. به اسلام یا یک کشیش مسیحی یا یک پسر یهودی که در حال مرگ است و درباره‌ی خدا سئوال می‌کند، علاقه‌مند شده‌اند. به نظرم نگاه من یک نگاه اومانیستی است و من به خاطر دلایل مذهبی نیست که سراغ ادیان رفته‌ام بلکه بخاطر دلایل انسانی‌است که به سراغ ادیان رفته‌‌ام. خود انسان است که نظر مرا جلب کرده و دین هم باعث می‌شود که انسان‌ها زندگی کنند و به آن‌ها چهارچوبی را ارائه می‌کند که در قالب آن بتوانند دیگران را دوست داشته باشند، متولد شوند و بیمرند. به این خاطر است که به ادیان الهی علاقه‌مند شده‌ام و خب، آدم‌ها هم به این موضوع پی می‌برند و می‌فهمند که عشق واقعی به انسانیت است که چنین نگاهی را به دین در من بوجود آورده است و توسط آن به جلو پیش می‌روم و زندگی را تجربه می‌کنم. به نظر چنین نگاه غیرایدئولوژیک و و غیرمذهبی به دین و سنت است که برای آثار من موفقیت آورده است.


امروزه حتی در دنیای غرب هم کمی این سئوال مضحک به نظر می‌رسد که آدم از فیلسوفی بپرسد که آیا به خدا اعتقاد دارد یا نه، در حالی که شما بارها و به طور واضح در آثارتان این سئوال را از نو و دوباره مطرح می‌کنید.


به نظر من مضحک است که کسی دیگر در این باره سئوال نمی‌کند. کسی سئوال نمی‌کند چون همه فکر می‌کنند که جواب را می‌دانند. فکر می‌کنم مشکل همه‌ی تمدن‌های امروز در همین است که آدم‌ها فکر می‌کنند که جواب را می‌دانند در حالی که اصلا سئوالی مطرح نمی‌کنند تا به آن جوابی داده باشند. فاصله‌ای از آگاهی و شناخت در آدم‌ها بوجود آمده و دیگر کسی سئوال نمی‌کند و در چنین دنیایی است که من می‌نویسم و درباره‌ی خدا سئوال می‌کنم، چون دیگران تصور می‌کنند که جواب را می‌دانند و جواب هم این است که خدایی وجود ندارد. حتی آدم‌هایی پیدا می‌شوند که پیش از این که سئوالی از خودشان بپرسند می‌گویند مسیحیت اصلا چیز جالبی نیست. در جایی که همه عادت دارند که جواب بدهند، من از نو سئوال‌ می‌کنم.


آقای اشمیت، در بیشتر کارهای شما نوعی «پایان خوش» را متصوریم. این «پایان خوش» ربطی به این نگاه عرفانی و دینی شما دارد؟


پایان خوش! راستش جواب به این سئوال کمی سخت است چون مثلا «اسکار و بانوی گلی‌پوش» که پایان خوشی ندارد، یا پسرک کوچکی که می‌میرد یا آقا ابراهیم حتی.
فکر کنم سئوالم را بد مطرح کردم. منظورم این بود که نوعی امید در همه‌ی کارهای شما وجود دارد. داستان‌های امیدبخشی می‌نویسید.
حالا شد. این درست است. داستان‌های من پایان خوشی ندارند اما همیشه با برانگیختن نوعی احساس پایان می‌پذیرند. حسی که بوجود می‌آید و در این حس همیشه امیدی هم وجود دارد. البته این به این معنا نیست که آثار من «پایان خوشی» دارند، یعنی منظورم این است که از نظر هالیوودی و آمریکایی اتفاقا پایان خوبی ندارند. من اصلا دلم نمی‌خواهد که خواننده را دچار مشکل کنم بلکه می‌خواهم او را در مشکل غرق کنم تا در آن غوطه‌ور شود و دستانش به اصطلاح گلی و آلوده شود و بعد می‌گویم بفرما، این هم از طناب، بگیر تا غرق نشوی. بعنوان نویسنده همیشه به اخلاقیات پایبند بوده‌ام و این طور نبوده که خواننده را به امان خودش ول کنم، همیشه مشکلی وجود داشته و معنا و علاقه‌ای هم در آن نهفته بوده است. پایان داستان‌ها اغلب در بی‌رحمی و ابهام است اما هیچ‌گاه پایان داستان‌هایم نیهیلیستی یا منفی‌ نبوده است. همیشه داستان این طور به پایان می‌رسیده که زندگی ارزش‌ زندگی کردن را دارد و نگاه مثبتی در پایان داستان‌هایم وجود دارد. پس می‌شود گفت که داستان‌های من از نگاه سنتی بله، «پایان خوشی» دارند.


«گل‌های معرفت» شاید درباره همزیستی میان ادیان باشد. به نظر شما چنین همزیستی‌ای آیا در دنیای امروز امکان پذیر است؟


دقیقا امکان پذیر است. بودائیسم کمی در حاشیه رفته اما مهم این است که سه آیین توحیدی جهان تقریبا در تمام نقاط دنیا همزیستی دارند. مثلا در فرانسه کلی مسلمان، مسیحی و بودائی است. فرانسه کشور تک بعدی‌ای نیست و این طور نیست که تنها یک آیین در آن وجود داشته باشد. جامعه فرانسه جامعه‌ای است که به چندین و چند آیین ایمان دارد و همه این‌ها در کنار هم همزیستی دارند و دقیقا به همین خاطر هم هست که من به همزیستی میان ادیان در کنار هم علاقه‌مندم و درباره‌اش می‌نویسم. باید ادیان دیگر را هم بشناسیم و این طور فکر نکنیم که همه به همان چیزی ایمان دارند که ما ایمان داریم و باید این طور فکر کنیم که خب، آن چیزی که مثلا فلانی هم به آن ایمان دارند به آن چیزی که من ایمان دارم نزدیک است و احساس دوری با او نمی‌کنم. تلاش من این است که فاصله میان آدم‌ها، فرهنگ‌ها و ادیان را کم کنم تا بشود دیگران را هم دید و این طور فکر نکرد که دیگران از ما بسیار دورند بلکه آن‌ها هم به ما نزدیکند.

تا به حال قرآن خواندید؟


بله. قرآن کتاب تامل برانگیزی است. یعنی نمی‌شود یک صفحه‌اش را باز کرد و تا آخر این کتاب خواند. چون قرآن داستان نیست. باید یک پاراگراف را خواند و درباره‌اش فکر کرد و با آن زندگی کرد و درباره‌اش سئوال کرد. قرآن، انجیل یا اشعار میلارپا همه این‌طورند، یعنی نمی‌شود اولین صفحه‌اشان را باز کرد و تا آخر کتاب بی‌وقفه خواند. باید قسمتی را خواند و با آن جلو رفت. چنین کتاب‌هایی راه را به ما نشان می‌دهند و ما را در راه درست هدایت می‌کنند. این طور کتاب‌ها با کتاب‌های معمولی فرق دارند.


دوباره می‌خواهم برگردم به سئوال اولم. آیا شباهتی بین شما و «ابل زنورکو» کتاب «نوای اسرارآمیز» وجود دارد؟


[اشمیت حدود یک دقیقه فکر می‌کند] اه، باید بگویم که من بین دو شخصیت این نمایشنامه در نوسان‌ هستم. تا حدودی به «ابل زنورکو» که گوشه‌گیر شده علاقه‌مندم، چون وقتی از آدم‌ها فاصله می‌گیریم می‌توانیم روابطمان را مدیریت کنیم و آدم‌ها را دوست داشته باشیم. اما در عین حال شبیه روزنامه‌نگار این نمایشنامه هم هستم. یعنی کسی که می‌خواهد به آدم‌ها نزدیک شود. هر دوی این‌ احساس‌ها در من وجود دارد و نمی‌دانم کجا بهتر عمل می‌کنم. پس در من تضاد وجود دارد چون هم می‌گویم «ابل زنورکو» در من وجود دارد و هم می‌گویم شخصیت روزنامه‌نگار به من نزدیک است. اما این که من در بین دور و نزدیک در کجا قرار دارم، خودم هم نمی‌دانم.


«زنورکو» فکر می‌کرد که ادبیات فرای زندگی واقعی است. شما هم همین‌طور فکر می‌کنید؟


نه، من برعکس فکر می‌کنم. فکر می‌کنم زندگی همیشه جلوتر از ادبیات است. زندگی واقعی‌تر، غنی‌تر و عمیق‌تر از ادبیات است. به همین خاطر هم هست که ادبیات دوام آورده و نجات پیدا کرده. چون همیشه پیشوایی بالاسر ادبیات وجود دارد و آن پیشوا خود زندگی است.


آقای اشمیت، واقعیت برای شما مهم‌تر است یا تخیل. ترجیح می‌دهید در واقعیت زندگی کنید یا در تخیل‌تان؟


چه درست و چه غلط، آن چیزی که در ذهن آدمی می‌گذرد، واقعیت را شکل می‌دهد و ممکن است حقیقت را هم تغییر بدهد. گاهی اوقات در ذهنمان شک داریم، مثلا شک داریم که آیا فلان کس را دوست داریم یا نه و این شک نه تنها ممکن است عشق ما را از بکشد بلکه ممکن است خود آن آدم را نیز در ما بکشد. در همین حال، اگر خواسته‌ای داشته‌ باشیم، می‌توانیم آن را به حقیقت برسانیم و تحقق یابد. به نظر من واقعیت و تخیل را نمی‌شود از هم جدا کرد. برای من تخیل است که واقعیت را می‌سازد.


پس نتیجه می‌گیرم که شما در تخیل‌تان زندگی می‌کنید.


[کمی تامل می‌کند] گاهی در واقعیت زندگی می‌کنم و گاهی هم کاملا در تخیلم زندگی می‌کنم. اما خودم خبر دارم که چه زمان‌هایی در تخیل‌ام هستم. به عبارت دیگر دیوانه نیستم. [می‌خندد] خودمانی‌تر این که در تخیل من داستان‌ها و شخصیت‌هایی وجود دارند که به همان میزان داستان‌ها و شخصیت‌های واقعی اهمیت دارند. واقعیت این است که بعضی از شخصیت‌هایی که من خلق کرده‌ام، اصلا با من زندگی می‌کنند، با من حرف می‌زنند. در زندگی روزمره من حضور دارند. گاهی اوقات انعکاس این شخصیت‌ها مثلا مسیو ابراهیم یا ابل زنورکو در زندگی من پدیدار می‌شود. در نهایت، من واقعیت‌ام را توسط تخیلم غنی و پربار می‌کنم.


اگر قرار بود مثل «زنورکو» زندگی تک و تنها در یک جزیره یا زندگی در کنار آدم‌های معمولی را انتخاب کنید، کدام را بر می‌گزیدید؟


فکر می‌کنم ترجیح می‌دادم در جزیره زندگی کنم. چون من در یک جزیره تنها، احساس تنهایی نمی‌کنم. یعنی حتی اگر از نظر جسمانی تنها باشم، باز احساس تنهایی نمی‌کنم. کلی شخصیت در درون من وجود دارد، کلی آدم و به همین خاطر در تنهایی من اصلا تنها نیستم. در تنهایی من سرم کلی شلوغ است و با شخصیت‌هایم گفت‌وگو می‌کنم و کلی سر و صدا در درونم ایجاد می‌شود. پس اگر در جزیره‌ای تنها باشم، این طور نیست که احساس تنهایی بکنم و دیگران را پس بزنم. وقتی داستان می‌نویسم، احساس می‌کنم که شخصیت‌ها با من حرف می‌زنند. به آن‌ها گوش می‌دهم و حرف‌هایشان را یادداشت می‌کنم. از این منظر مثل بتهوون هستم. بتهوون یک روزی کر شد اما باز هم موسیقی نوشت چون صداها در درونش وجود داشتند و نت‌ها هنوز در درون او سر جایشان بودند حتی اگر گوش‌های جسمانی او دیگر قادر به شنیدن آن‌ها نبودند. اگر در یک جزیره تنها باشم، دیگران باز هم وجود دارند اما در درون من. من هم همان کاری را می‌کنم که بتهوون کر انجام داد. با دیگرانی که در درونم هستند، زندگی خواهم کرد. اما به هر حال این یک فرض بود و امیدوارم همچنان مثل الان در کنار آدم‌ها زندگی کنم.


از مرگ می‌ترسید؟


سال‌ها از مرگ خیلی می‌ترسیدم. سال‌های بسیاری از مرگ در هراس بودم. شب‌ها از خواب بیدار می‌شدم و تب همه‌‌ی بدنم را فرا می‌گرفت و از مرگ می‌ترسیدم. اما از وقتی فلسفه خواندم و به عرفان روی آوردم باید بگویم که دیگر از مرگ نمی‌ترسم اما خب، عجله‌ای هم برای مردن ندارم. [می‌خندد] چون مرگ... البته نمی‌دانم که مرگ چیست اما فکر می‌کنم که چیز غافلگیر کننده‌ای باشد.


در پایان نمایشنامه «مهمان‌سرای دو دنیا» به نظر شما آسانسور ژولین بالاخره به سمت بالا می‌رود یا پایین؟


نمی‌دانم. مهم این است که سوار چنین آسانسوری شد. اینکه در نهایت توانست سوار آسانسور بشود و مثل شروع نمایش بی‌اراده و ناتوان نماند. دیگر آماده است که هر اتفاقی را پذیرا باشد چه بالا برود چه پایین. از نظر احساسی، من هم امیدوارم که به سمت پایین برود... خب، چند تا سئوال قبل، شما از «پایان خوش» داستان‌هایم حرف زدید و مثلا در همین «مهمان‌سرای دو دنیا» پایان خوشی وجود ندارد. چون ممکن است در این آسانسور یا بمیرد و یا زنده شود. اگر داستان را این طور تمام می‌کرد که آسانسور ژولین به سمت پایین حرکت می‌کرد خب، آن موقع داستان پایان خوشی داشت و می‌شد مثل پایان‌های خوش هالیوودی و من از این کار بیزارم.


آقای اشمیت، به نظر شما زن و شوهرها برای بقای زندگی مشترکشان نیاز به خرده جنایت زناشوهری دارند؟


در این نمایشنامه من می‌خواستم بگویم که بزرگترین ماجراجویی عاشقانه نصیب زوج‌هایی می‌شود که زندگی‌اشان دوام آورده باشد. یعنی با گذشت سال‌ها هنوز زندگی کنند. هیچ کاری مشکل‌تر از این وجود ندارد. امروزه در غرب همه بر این باورند که ماجراجویی و خوشبختی یعنی اینکه آدم‌ها مدام عشق‌های مختلفی داشته باشند اما به نظر من ماجراجویی باارزش و قابل احترام و خوشبختی برای زوج‌هایی است که با گذشت سال‌ها زندگی مشترکشان دوام آورده باشد و این کار بسیار مشکل است. این که احساس از بین نرود و تبدیل به نفرت و خشونت نشود. من چنین موقعیتی را می‌خواستم نشان بدهم این که زوج‌ها چطور می‌توانند عشق‌اشان را درمان کنند و نگذراند که عشق‌اشان نابود شود. به نظر من سخت‌ترین، پرهرج و مرج‌ترین و خطرناک‌ترین سفر زندگی، زندگی مشترک زن و شوهر است.


شما متاهل هستید؟


متاهل بودم اما از هم جدا شدیم.


خود شما در زندگی مشترکتان خرده جنایت‌های زناشوهری مرتکب شدید؟


بله، من در زندگی مشترکم با همسرم کلی اشتباه مرتکب شدم. البته من واقعا دوست ندارم درباره زندگی شخصی‌ام حرف بزنم.


آقای اشمیت از اجراهای نمایشنامه‌هایتان راضی هستید؟


بستگی دارد. گاهی اوقات اجرایی را می‌بینم که حتی از چیزی که من نوشته‌ام بهتر از کار در آمده و گاهی هم اجرا دقیقا عین نوشته من است و گاهی هم خوب اجرا نشده. همه‌ی این‌ها اتفاق می‌افتد و خب دنیای نمایشنامه‌نویسی دقیقا همیشه همین‌طور بوده. یعنی نمایشنامه‌نویس باید قبول کند که نمایشنامه‌اش به دیگران هم تعلق دارد و دیگران هم حق دارند آن را روی صحنه ببرند و بازی کنند و تفسیر خودشان را ارائه بدهند.


برای مثال کدام اجرا نظر شما را جلب کرده و بهتر از نمایشنامه بوده؟


یکبار رفته بودم روسیه. در سنت پترزبورگ بودم و نمایشنامه «فردریک و بلوار جنایت» قرار بود به روی صحنه برود. اجرا واقعا فوق‌العاده بود. چون اصلا تصور نمی‌کردم که نمایش خوبی نوشته باشم و همه‌اش فکر می‌کردم که خیلی خیلی پیچیده است. بیست و پنج شخصیت در این نمایشنامه بودند و «ژان پل بلموندو» نیز در نوشتن‌اش کمکم کرده بود. اما متاسفانه من تنها یک درصد اجراهای نمایشنامه‌هایم را می‌بینم و همه‌اشان را نمی‌بینم. مثلا هیچ وقت تا به حال ایران نیامده‌ام و هیچ کدام از اجراهایم در ایران را ندیده‌ام. تا به حال یازده نمایشنامه نوشته‌‌ام و همانطور که در جریان هستید چند وقتی است می‌آیم به تئاتر مارینی تا آخرین نمایشنامه‌ام «تکنوتیک احساسات» [دگرگونی احساسات] را خودم به روی صحنه ببرم.


از آثار کدامیک از نویسنده‌های زنده فرانسه خوش‌اتان می‌آید؟


خب، بعضی از نویسندگان هستند که من به آثارشان بسیار علاقه‌مندم و همیشه کنجکاوم که چه نوشته‌اند. مثلا «فیلیپ کلودل» یکی از آن‌هاست. «املی نوتومب» هم نویسنده منحصر به فردی است. در ضمن ما دوستان صمیمی یکدیگر هم هستیم. «املی» شخصیتی بسیار قوی و خارق العاده‌ای دارد و این دو نویسنده بیشتر از دیگران نظر مرا جلب می‌کنند.


نویسندگانی که درگذشتند و بسیار شما را تحت تاثیر قرار دادند چطور؟


مولیر، دیدرو، پاسکال، نویسنده آلمانی «استفان زویگ»، فکر می‌کنم مهم‌ترین‌هایشان همین‌ها باشد.


بزرگترین ترس‌اتان در زندگی چیست؟


بزگترین ترسم این است که آدم‌هایی که دوست دارم را از دست بدهم. نه اینکه مثلا بخاطر مرگ آن‌ها را از دست بدهم چون به هر حال یک روزی آن‌ها می‌میرند یا آنکه من زودتر می‌میرم. اما ترس من از این است که از آن‌ها جدا شوم. این که دیگر نبینم‌اشان. ترسم از این است. از این می‌ترسم که وقتی تلفن خانه‌ام به صدا در می‌آید کسی آن طرف گوشی خبر مرگ یا مریضی کسی را به من بدهد. در زندگی همه چیز را یک طور می‌شود جبران کرد الا از دست دادن آدم‌ها. ممکن است کسی بگوید که مریض است و ممکن است شفا پیدا کند یا بمیرد اما از این کسی را از دست بدهم و مهم‌تر از همه از کسی جدا بشوم، خیلی خیلی ترس دارم.


کابوس‌هایتان چطور؟ وقتی خوابید چه کابوس‌هایی می‌بینید؟


مصاحبه [بلند بلند می‌خندد]. کابوس می‌بینم که دارند با من مصاحبه می‌کنند و خوب جواب نمی‌دهم. وقتی آثار آدم به پنجاه زبان ترجمه شده باشد، مجبور است که مصاحبه کند. البته این موضوع ربطی به نوشتن «نوای اسرار آمیز» ندارد، گاهی اوقات هم مصاحبه‌ها به خوبی تمام می‌شود اما وقتی کابوس می‌بینم، خواب مصاحبه‌های تلویزیونی و مصاحبه‌های اینطوری را می‌بینم. من واقعا خیلی بد خواب هستم. اما زیاد کابوس نمی‌بینم و خیلی اوقات هم خواب‌های خوبی می‌بینم.


مصاحبه و متن : سعید کمالی دهقان

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه



من فاصله ها را نمی فهمم

ستاره ها را هم که قسمت کنند

خورشیدش به من می رسد

تا بسوزاندم

تمام

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

بابا داری چیکار میکنی زود باش زنتو پیدا کن





رضا علی پور
ترجمه از کردی: بیان عزیزی


هر کدام از آدم‌های هم‌سن من کاره‌ای شده‌اند، من هم اول می‌خواستم ورزشکار بشوم، بعد به خاطر جثه‌ی ضعیف و خیلی چیزهای دیگر نظرم عوض شد و خواستم بروم خارج. نشد.
برای مدتی مغازه‌ی ساعت‌سازی باز کردم، مغازه که نبود، بعدش هم سر و کار داشتن بیش از حد با زمان و تاریخ، داشت افسرده‌ام می‌کرد. برای خلاصی از افسردگی‌شغلی شدم عطر‌فروش. مغازه نزدم، فقط یک جعبه پر عطر داشتم و توی کوچه‌ها داد زدم: «عطر، عطرِ خالص، عطر تازه، عطر عطر.» سر و کارم بیشتر با زن‌ها و دخترها بود. زنم را در یکی از آن روزهای عطرفروشی پیدا کردم، یکهو از خانه بیرون آمد و عاشق همدیگر شدیم. وقتی پسرم به دنیا آمد زنم گفت که باید بروم سراغ کاری دیگر. می‌گفت زن ها عاشق این عطرها می‌شوند و تو هم قابل اعتماد نیستی.
الان قهوه‌خانه دارم، با یک زن و دو تا بچه. پسر بزرگم تصمیم داشت ورزشکار بشود ولی به خاطر جثه‌ی کوچک و خیلی چیزهای دیگر نظرش عوض شد و خواست به خارج برود، ولی رفت مغازه‌ی ساعت‌سازی باز کرد، کسب و کارش که نبود. اما سر و کله‌زدن با زمان و تاریخ داشت از پا درش می‌آورد. برای همین جعبه‌ی قدیمی من را برداشت و شد عطرفروش. الان توی کوچه‌ها به زن‌ها و دخترها عطر قدیمی می‌فروشد و به بعضی‌ها کلی تخفیف می‌دهد. زنم می‌گوید درآمد ندارد ولی من می‌دانم دارد دنبال زنش می‌گردد.

۱۳۸۷ مهر ۱۱, پنجشنبه

knowledge..... apple and adam


لوتس روی يکی از شاخه‌های درخت چنبره زده و چرت می‌زند. آدم زير درخت ولو شده. ناگهان سيبی از شجرهء ممنوعه به زمين می‌افتد. تلپ
!لوتس: حالا ميتونی بخوريش!
آدم: چی؟! چطور؟
لوتس: چون تو اجازه نداری از شجرهء ممنوعه بخوری! اما الآن که سيب روی زمين افتاده! درخت رو ولش کن!
آدم: اما…
لوتس: بخور احمق!!!
آدم گازی به سيب می‌زند: قرچ!
خدا: اينجا چه خبر است؟؟!
لوتس: اممم… سيب… سيبه از درخت افتاد… اونوقت آدم خواست بخورتش! من بهش گفتم نکنا! اما با اين حال بهش گاز زد… حالا چيزی نشده، اين يه ذره برای شناخت کافی نيست - مگه نه؟
خدا: چرا سيب از درخت افتاد؟!!
آدم (با دهن پر): به خاطر جاذبه! هر جرمی اجرام ديگه رو توسط جاذبه به طرف خودش جذب ميکنه!



لوتس: حتماً عوارض جانبی ويتامين ث است!
خدا: ويتامين ث؟
لوتس: ويتامين ث کم چيزی نيست! نبايد دست کم گرفتش! اما زود از بدن دفع ميشه! خودت که بايد بدونی، يه نگاهی به مدارکت بنداز…خدا: همين کار را خواهم کرد! اما نه الآن! دارم مدار گردش خورشيد به دور زمين را تصحيح می‌کنم. مسئلهء پيچيده‌ای است.
لوتس: اوه آره… به نظر بغرنج مياد…
آدم: غررر…
خدا: حواست به آدم باشد! اگر حرکت مشکوکی کرد به من خبر بده!
لوتس: باشه، يه دعای فوری ميفرستم!
خدا: آخر خيلی به نظر مردد می‌آيد. همه چيز مرتب است، آدم؟!
آدم (با لبخندی تصنعی): باور اطمينان است به آنچه که انسان به آن اميد بسته و شک نداشتن به آنچه که قابل ديدن نيست.
لوتس: به به. از اين بهتر من هم نميتونستم بگم. اينقدر قشنگ گفت که انگار حرف انجيل باشه.
خدا: به نظر من انگار کمی طعنه‌آميز بود!
لوتس: طعنه؟ اين؟ اختيار داری! مرکز طنزش که هنوز کار نميکنه!
خدا: بسيار خوب. من دوباره می‌روم به سراغ کارم.
لوتس: باشه، خوش بگذره
.آدم (با صدای آهسته و همچنان تظاهر به لبخند): ضمناً خورشيد اصلاً به دور زمين نميگرده!
خدا: چی گفت؟
لوتس: هيچی بابا، داشت دعا ميکرد!
تصوير بعد
لوتس به نوک درخت رفته است: اممم… پروردگارا؟! خدايا؟! اينجايی؟! خدا؟!! خدااااهاااا!!
لوتس دوباره به پايين درخت می‌آيد: خوب، سرش گرم مدارهای خورشيده، پس ميتونيم آزادانه حرف بزنيم. گوش کن! خوب، تو يه گاز به سيب زدی و ممکنه يه خرده به شناخت دسترسی پيدا کرده باشی، اما اگه من جای تو بودم قضيه رو جلوی خالق و سرورم اونقدرها واضح لو نميدادم! ميدونی… يه خرده عقدهء روحی داره! راستش رو بخوای چند تاش رو داره! اعتماد به نفسش اونقدرها قوی نيست و مرض کنترل داره… باهاش شوخی نميشه کرد! ميتونه خدای مهربونی هم باشه، اما يهو دستخوش استبداد و خشم ناگهانی ميشه! رفتارش معمولاً حساب‌شده نيست و دلش ميخواد جلب توجه کنه، زياد هم حسوديش ميشه… خلاصه حسابی اختلال شخصيت داره! پس اگه به خاطر سيب يه سری افکار هوشمندانه به ذهنت رسيد خيلی ساده واسه خودت نيگردار! پيش خودت فکرای خودت رو بکن و صدات درنياد، چون ممکنه فکر کنه تو ميخوای باهاش رقابت کنی و-
آدم: اين که اصلاً خدا نيست!
لوتس: چی؟!
آدم: اين که اصلاً خدا نيست! گفت خورشيد به دور زمين ميگرده! در حالی که اصلاً اينطور نيست! اين زمينه که به دور خورشيد ميگرده! متوجهی، دقيقاً برعکسه! اگه اين خدا بود، بايد اينو ميدونست!
لوتس: خوب آخه خلقت يه پروژهء خيلی عظيمه، ممکنه آدم يه چيزهايی رو اشتباهی پس و پيش کنه… حالا چه فرقی ميکنه که چی دور چی ميگرده…
آدم: تو خودت گفتی خدا مرده! گفتی يه استعاره است! به نظر من يه خرده ترسناکه… اگه اين يارو اون بالا خدا نيست پس کيه؟!
لوتس (با دستپاچگی): ؟! هی، چی ميگی؟! فکر ميکنی با کی سر و کار داری؟!دقيقاً! لوتس! لوتسيفر! من خيلی حرفا ميزنم! معلومه که خدا فقط استعاره نيست! اگه بود که من هم بودم!!
آدم: مگه نيستی؟!
لوتس: ببينم اين يه ذره سيب که تو رو پارانوئيد نکرده؟ يهو وردار بگو اينجا همه چيز استعاره است، خدا، درخت، تمام بهشت! فکر کردی فقط خودت واقعی هستی؟!
آدم: خوب… من می‌انديشم، پس هستم!

ترجمه از Prototyp اثر Ralf König کارتونيست آلمانی

برگرفته از وبلاگ یکی از دوستان

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه



آرزوهایی که حرام شدند


جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

Cinderella



یکی بود ، دو تا نبود زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود . سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد . بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود . همش می گفت سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟ سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟ سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده ی گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون صغرا خانم خودمون )
خلاصه این دختر خوشگله بدبختیهاش یکی دو تا نبود . .... القصه ، یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه .
رفت پیش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن می خوام ..... مامانش : تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ دیگه زن گرفتنت چیه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پیر پسر می شم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم .....مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شیر و شکرم ، پسر گلم ، می خوای با کی مزدوج شی؟ ....... شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم ...... مامانش : من از فردا سر سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم .خلاصه شاهزاده دیگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت : کوچولوی عزیز مامان ، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردنی؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمی فهمی ، برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی ؟ولی مامانش نمی دونست که اون هیچ وقت آدم نمی شه چون اون پینوکیو بود که آخرش آدم شد .جونم براتون بگه که روز مهمونی فرا رسید ، سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند . زری و پری هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه میمون ، اما سیندرلا ، وای چی بگم براتون شده بود یه تیکه ماه ، . صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد ، سیندرلا کنار شومینه نشست و قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت . یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با یه دماغ سلطنتی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد ....
سیندرلا گفت : سلام....... فرشته : گیریم علیک . حالا آبغوره می گیری واسه من ؟ ......
سیندرلا : نه واسه خودم می گیرم .......فرشته : بیجا می کنی ، پاشو ببینم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ......
سیندرلا : آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو ؟ راه بازه جاده درازه........
سیندرلا : چشم میرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ ....
سیندرلا پا شد ، می خواست راه بیفته . زنگ زد به آژانس ، ولی آژانس ماشین نداشت . زنگ زد به تاکسی تلفنی ولی اونجا هم ماشین نبود . زنگ زد پیک موتوری گفت : آقا موتور دارید؟ یارو گفت : نه نداریم.
سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هی میگی برو برو ، آخه من چه جوری برم؟ فرشته گفت : ای به خشکی شانس ، یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبیا ببینم چه مرگته !!!! بلاخره یه خاکی تو سرمون می ریزیم . با هم رفتند تو انباری ، اونجا یدونه کدو حلوایی بود ، فرشته گفت بیا سوار این شو برو ،
سیندرلا گفت : این بی کلاسه ، من آبروم می ره اگه سوار این بشم . فرشته گفت : خوب پس بیا سوار من شو !!! سیندرلا گفت : یه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت می خوره؟ .... فرشته : بعله می خوره .....سیندرلا : پس مبارکه انشاالله .خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت : یالا یالا تبدیل شو به پرشیا.بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه پرشیای نقره ای. فرشته به سیندرلا گفت : رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟....... سیندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بمیری تو ، چرا نداری؟..... سیندرلا : شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : ای خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشیا نگاه می کرد . سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه ، مثل پسرای امروزی .
سیندرلا گفت : من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم.....فرشته : چرا نمیری؟........ سیندرلا : آبروم می ره....... فرشته : همینه که هست ، نمی تونم که رت باتلر رو برات بیارم ....... سیندرلا : پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه .خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند وای چه خبره !!!!! شکیرا اومده بود اونجا داشت آواز می خوند ، جنیفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد . زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه می رفت (آخه بی چاره صغرا خانم از بی شوهری کپک زده بود )خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد . سیندرلا هم که دید تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم منو می گیری ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سیندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت : آره می گیرمت ، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه
.خلاصه عزیزان من شاهزاده سیندرلا رو در آغوش کشید و به مهمونا گفت : ای ملت همیشه آن لاین ، من و سیندرلا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ، به هیچ خری هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم یک صدا خوندند : گل به سر عروس یالا ... داماد و ببوس یالا ... سیندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند و سقط جنین هم نکردند .

امیدوارم که از قصه ی امروز خوشتون اومده باشه. خوابهای رنگی ببینید . شب خوش

about sleep



This is the classic not-so-shut-eye experience of many Americans who think they are sleep-deprived and possibly need pills or other treatment to fix their insomnia, teeth grinding, jet lag, restless or jerky legs, snoring, sleepwalking and so forth.
Reality is quite different.


For instance, insomnia is said to be the most common sleep disorder, but these dissatisfying sleep experiences only get in the way of daily activities for 10 percent of us, according to the National Institutes of Health. And in almost half of those cases, the real underlying problem is illness (often mental) or the effects of a substance, like coffee or medication.Here are five recent findings that might help you rest easier:


1. We sleep better than we think we doFor most of us, sleep deprivation is a myth. We're not zombies. The non-profit National Sleep Foundation (which takes money from the sleep-aid industry, including drug companies that make sleeping pills) says the average U.S. resident gets 7 hours a night and that's not enough, but a University of Maryland study earlier this year shows we typically get 8 hours and are doing fine. In fact, Americans get just as much sleep nowadays as they did 40 years ago, the study found.


2. We need less sleep as we ageWe'll die without sleep. The details are sketchy, but research suggests it's a time when we restore vital biological processes and also sort and cement memories. Last year, the World Health Organization determined that nightshift work, which can lead to sleep troubles, is a probable human carcinogen. On the upside, the latest research suggests we need less of it as we get older.


3. You can sleep like a baby (or Thomas Edison)Multiple, shorter sleep sessions nightly, rather than one long one, are an option. So-called polyphasic sleep is seen in babies, the elderly and other animals (and Thomas Edison reportedly slept this way). For the rest of us, it is more realistic and healthy to sleep at night as best we can and then take naps as needed. EEGs show that we are biphasic sleepers with two alertness dips - one at night time and one mid-day. So talk to HR about setting up a nap room, like they have for NASA's Phoenix mission team members.


4. Animals exhibit a range of sleep habitsThe three-toed sloth sleeps 9.6 hours nightly. But newborn dolphins and killer whales can forgo sleeping for their entire first month. However, the latter extreme is not recommended for humans. We grow irritable and lose our ability to focus and make decisions after even one night of missed sleep, and that can lead to serious accidents driving and using other machinery.


5. Get used to being tired, hit the deskThe bottom line is that a good night's sleep is within the reach of most of us if we follow common-sense guidelines for sleep hygiene:
Go to bed at the same time nightly.
Set aside enough time to hit that golden 7 hours of sleep.
Refrain from caffeine, heavy or spicy foods, and alcohol and other optional medications that might keep you awake, four to six hours before bed-time.
Have a pre-sleep routine so you wind down before you hop in.
Block out distracting lights and noises.
Only engage in sleep and sex in bed (no TV-watching, reading or eating).
Exercise regularly but not right before bed.
But you already know all this and you don't do it. So your realistic plan might be to surrender to the mid-day desk nap.

۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه




به احترام دادگاه سکوت. ما خیلی خیلی رسمی هستیم !


حضار سکوت کردند و چشم به من دوختند. از میان جمعیت شیطان را می دیدم که می خندید. کاملا راضی. همیشه چهره اش مهربان بود

متهمِ دوپا به جایگاه احضار می شود ...

نام : آدم

نام پدر: نه پدر دارم نه مادر، پس بنویس اول یتیم عالم خلقت

تاریخ تولد : خیلی قدیما، در جمعه ای که به گمانم روز عشق بود

محل تولد : بهشت

محل سکونت : زمین خاکی

اعضای خانواده : حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک، هابیل زیر خاک

جنس : بخشی خاک و بخشی گویند از خدا

شغل : کاشت امید بر خاک یا همان وقت گذرونی

شاکی : خدا

نام وکیل : بازم خدا

جرم : سیبی از درخت وسوسه

- سیبی از درخت وسوسه چی ؟ سیبی از درخت وسوسه را خوردم ! حالا خوب شد ؟!!! - همین ؟!!! همین و بس - مگر مریضی ؟ نه نیستم - لابد احمقی؟! نه نیستم، فراموش نکن من اشرف مخلوقاتم - پس مدعی هستی !؟ بله، در این مورد شک نکنید

حکم قبلی : تبعید به زمین

- گلایه ای داری ؟

گله که نه ولی این حکم تنها به خاطر یک گناه !!!

- ترسیده ای ؟

کمی -


از چه؟ که اسیر خاک شوم

- دلتنگی ؟

زیاد

- برای که ؟

تنها برای خدا


- در این مدت آیا کسی به ملاقاتت آمده ؟

بله

- چه کسی ؟

گاهی فقط خدا

- اگر دفاعی داری بگو؟


با اجازه از محضر دادگاه، با نام خدا شروع می کنم، جناب قاضی باور کنید من قصد خوردن سیب را نداشتم، باور کنید، کنجکاو بودم، می خواستم ببینم جنس آن سیبی که آنجا بود از چیست ! همین، برای همین جلو رفتم و به آن دست زدم که ناگهان صدایی گفت : ای بنده ! ای بنده ! ای بنده ! با تو هستم بنده ! خودت را به آن راه نزن، بنده ! آهان آره با تو هستم، بنده ! همانی که لُختی ! فرمان اینست : دست به مهره بازیست !!! می بایست آنرا بخوری، ای بنده ! صدای همه گیری بود، ولی صدای خدا نبود، هرکسی بود خیلی مودب بود، خیلی هم ادبی حرف می زد ولی یک ایرادی داشت و آنم این بود که کمی حواس پرت به نظر می آمد ! آخر موقع صدا کردنم لخت بودنم را نشانی داد ولی من که آنجا تنها بودم ! خلاصه که من اصولا سیب دوست ندارم و در جواب خیلی ادبی گفتم: آخر این کِرموست، گلابی ندارین؟ باز همان صدای همه گیر که این بار به من بدجوری گیر داده بود گفت : اول آنکه اینجا میوه ها درهم هستند، میدان تره بار که نیامده ای، دوم اینکه فرمودم بخورش ای بنده، مگر حرف شیطان حالیت نمی شود ؟!!! تو بنده ای و باید به حرف من گوش دهی !!! اول به نظرم عقده ای آمد، تعداد کلمه بنده در جملاتش با دیگر کلمات برابری می کرد، گویی از جایی ناراحت است ! ولی تا آن موقع نمی دانستم شیطان کیست ! از قبل شنیده بودم که در آینده باید عاشق کسی شوم و شاید این همان است که وعده داده بودند، چشمانم برقی زد، گمان کردم او نمی داند که من می شناسمش، بهترین فرصت بود ولی در آن لحظات سه سوال به ذهنم خطور کرد، سه سوالی که زندگیم را دگرگون کردند، سوال اول این بود که آیا این همان است که وعده داده اند ؟ دوم آنکه آیا این همان است که وعده داده اند ؟ و سوم اینکه آیا خداوکیلی این همان است که وعده داده اند ؟؟؟ از همان اول سیاستمدار خوبی بودم، تصمیم گرفته بودم که رئیس جمهور شوم و خلاصه طی یک حرکت نمادین سیب را تناول نمودم و هسته اش را که حق مسلمم بود بلعیدم. ناگه دنیا دگرگون شد، موسیقی غم انگیزی شروع به نواختن کرد، صدای آه و ناله در فضا پیچید، همه جا رو به تاریکی می نمود، دیگر خبری از آن صدا نبود، هر چه صدایش کردم کسی جواب نداد، همین طور فضا بر من سنگین تر می شد و حس تنهایی بیشتر نفوذ می کرد، کمی گذشت، دیگر نگران شده بودم، مشکل از کجا بود آخر! یک سیب و این همه تحولات ! شاید اینها همه علائمی از عشق است، می گویند وقتی عشق به سراغت می آید دیگر چیزی دست تو نیست، همه علائم درست بود، من عاشق شده بودم، عاشق شیطان، ولی خدا را تا آنزمان فقط دوست می داشتم. وحی آمد. اندوه و نارضایتی از وحی احساس می شد. مضمون پیام این بود : گند زدی ای آدم، گند زدی ... باورم نمی شد. دنیا مقابل چشمانم تیره شد. نگاهی به آسمان انداختم. سیاه بود. به طرف درخت دویدم. درختی آنجا نبود. نعمتی نبود. کف پایم چیزی را حس کردم. به پایین نگاهی انداختم. باورم نمی شد. روی خاک بودم. خاک. پست ترین مخلوقات ...

جناب قاضی من، آدم، بنده خدا، هرچه بر سرم می آید از دیروز است، امروزم را دیروز ساخته است، دو قطره اشک که تمام سرمایه من است را به عنوان سند اینجا می گذارم، تنها ضامن من خداست و در آخرین دفاع می خوانمش چون اجابت کند این دعا ...

والسلام



كار از بلاگ يكي از دوستان برداشته شده

what is love




Researchers have broken up love into two main types:

* Passionate love which involves continuously thinking about the loved one and also involves warm sexual feelings and powerful emotional reactions.

* Companionate love is having trusting and tender feelings for someone who is close to you. Now one of the best known theories of love (which means an educated guess that isn't proven fact) is Robert Sternberg's Triangular Theory of Love.The three components of the Triangular Theory of Love are:Passion, the feeling physically aroused and attracted to someone.Passion is what makes you feel "in love" and is the feeling most associated with love. It also rises quickly and strongly influences and biases your judgment.Intimacy, the feeling close and connected to someone (developed through sharing and very good communications over time).Intimacy is what makes you want to share and offer emotional and material support to each other.Commitment, pledging to your self and each other to strengthen the feelings of love and to actively maintain the relationship.Commitment is what makes you want to be serious, have a serious relationship and promise to be there for the other person if things get tough.Now Sternberg also uses his Triangular Theory of Love to answer some of the most commonly asked questions about love:Is there love at first sight?This is when we are overwhelmed by passion, without any intimacy or commitment (both of which take time). Sternberg calls this infatuated love, Because there is not intimacy or commitment, infatuated love is fated to fade away.Why do some people get married after being in love for a very short time?This is a combination of passion and commitment, but without any intimacy. Sternberg calls this Hollywood love. This is where two people make a commitment to each other based on their passion. Unless intimacy develops over time, this relationship most likely will end.Can their be love without sex?Ah yes, companionate love, where intimacy and commitment are present without any sexual passion.Why doesn't romantic love last?Passion and intimacy without commitment is Romantic love. When the passion fades, and the intimacy wanes, the relationship endsRelationships pave the way for us to recapture our wholeness by correcting the distortions of caretaking and socialization that distanced us from our original selves (when just born). It is in unconditional loving our partner, making it safe for them to open to love, letting that love sink in over time so that trust can build, that allows their fullness to come back into being, so they can feel their oneness (like the baby in the womb), their totality. ...love is the answer. It is the love we give that heals our partner, and the love we receive that heals us"Finding and keeping love is not just a romantic idea; it's crucial to our intact survival."

Let it go



Let it go ...
There are people who can walk away from you. And hear me when I tell you this! When people can walk away from you: let them walk. I don't want you to try to talk another person into staying with you, loving you, calling you, caring about you, coming to see you, staying attached to you. I mean hang up the phone. When people can walk away from you let them walk. Your destiny is never tied to anybody that left. The bible said that, they came out from us that it might be made manifest that they were not for us. For had they been of us, no doubt they would have continued with us. [1 John 2:19] People leave you because they are not joined to you. And if they are not joined to you, you can't make them stay. Let them go. And it doesn't mean that they are a bad person it just means that their part in the story is over. And you've got to know when people's part in your story is over so that you don't keep trying to raise the dead. You've got to know when it's dead. You've got to know when it's over. Let me tell you something. I've got the gift of good-bye. It's the tenth spiritual gift, I believe in good-bye. It's not that I'm hateful, it's that I'm faithful, and I know whatever God means for me to have He'll give it to me. And if it takes too much sweat I don't need it. Stop begging people to stay. Let them go!! If you are holding on to something that doesn't belong to you and was never intended for your life, then you need to......

LET IT GO!!! If you are holding on to past hurts and pains ......

LET IT GO!!! If someone can't treat you right, love you back, and see your worth.....

LET IT GO!!! If someone has angered you ........

LET IT GO!!! If you are holding on to some thoughts of evil and revenge......

LET IT GO!!! If you are involved in a wrong relationship or addiction......

LET IT GO!!! If you are holding on to a job that no longer meets your needs or talents ...

LET IT GO!!! If you have a bad attitude.......

LET IT GO!!! If you keep judging others to make yourself feel better......

LET IT GO!!! If you are struggling with the healing of a broken relationship.......

LET IT GO!!! If you keep trying to help someone who won't even try to help themselves...... LET IT GO!!! If you're feeling depressed and stressed .........

LET IT GO!!! If there is a particular situation that you are so used to handling yourself and God is saying "take your hands off of it," then you need to......

LET IT GO!!! Let the past be the past. Forget the former things. GOD is doing a new thing!!! LET IT GO!!! Get Right or Get Left.. think about it, and then ...

LET IT GO!!!
I HAVE LEARNED WHEN IT IS TIME TO LET GO, TO LET GO. YOU WORLD WILL BE SO MUCH MORE!! MORE LOVE, MORE AVENUES, MORE PEACE, MORE HAPPINESS, MORE KINDNESS, MORE JOY, MORE BLESSINGS AND MORE POSTIVE ENERGY ALL THE WAY AROUND!! HOPE YOU ENJOYED TODAY'S BLOG. LOVE AND HUGS :)
Why do we say "God bless you" after a sneeze?

How or why did saying "God bless you"

become associated as an expression one says to another

after the other sneezes?

I've found some reasons listed below, but, somehow, I don't think any of them are very legitimate:

  • When someone sneezes his heart stops and saying "God bless you" means "I'm glad your heart started again."
  • Saying "God bless you" when you sneeze keeps the devil from flying down your throat.
  • When someone sneezes, say "God bless you and may the devil miss you."
  • When you sneeze your soul tries to escape and saying "God bless you" crams it back in (said by Millhouse in an episode of The Simpsons).

The connection of sneezing to the plague is not the first association of sneezing with death. According to Man, Myth, and Magic: The Illustrated Encyclopedia of Mythology, Religion and the Unknown, many cultures, even some in Europe, believe that sneezing expels the soul--the "breath of life"--from the body. That doesn't seem too far-fetched when you realize that sneezing can send tiny particles speeding out of your nose at up to 100 miles per hour!

The current advice when you sneeze is to cover your mouth with your arm rather than your hand. That way, all those germs won't be on your hands when you touch the countless things you're going to touch in the course of the day (don't tell us; we don't want to know).

There are many superstitions regarding sneezing, some of which you've already listed. But here are some of my favorites.

Sneeze on Monday for health,
Sneeze on Tuesday for wealth,
Sneeze on Wednesday for a letter,
Sneeze on Thursday for something better,
Sneeze on Friday for sorrow,
Sneeze on Saturday, see your sweetheart tomorrow,
Sneeze on Sunday, safety seek.

One for sorrow
Two for joy
Three for a letter
Four for a boy.
Five for silver
Six for gold
Seven for a secret, never to be told.

And lastly, a sneeze before breakfast is a sign that you will hear exciting news before the end of the day.